دفترچه نقاشی
هیچ وقت مطمئن نبودم که می خواهم
از مجتمع بیرون بروم یا نه، ولی آن روز اتفاقی افتاد که باعث شد بالاخره تصمیم بگیرم.
غلغله ای بود. انگار باز یکی در
حیاط دست به خودکشی زده بود. همه در راهرو به پنجره های قدی چسبیده بودند و با بهت
پایین را نگاه می کردند. در فاصله بین پنجره ها و در های واحد ها به زور خودم را
چپاندم تا رد شوم و در این فاصله توانستم سریع نگاهی به پایین بیندازم. مرد بیچاره
(یا زن؟ از این فاصله معلوم نبود) انگار گویی فلزی یا همچین چیزی به پایش بسته
بود، چون نه تنها زیر سطح آب بود، بلکه عمودی هم شناور شده بود و بالا نمی آمد.
بدنش در آن آب سمی و لجن آلود موج می زد. وقت نکردم ببینم کی درش آوردند و چگونه،
یا اینکه اصلا مرده بود یا نه، سریع خودم را به آسانسور رساندم و دکمه 56 را فشار
دادم.
از شانس بد من، انگار تنها کسی
نبودم که حال و حوصله این ماجرا ها را
نداشت. دستی را دیدم که جلوی در آسانسور را گرفت و به دنبالش کسی نبود جز خانم م.
سابق. انگار سایه این آدم قصد نداشت مرا ول کند.
روسری اش روی موهای سفید آشفته
اش پف کرده بود و باعث می شد از همیشه بیشتر وز به نظر بیاید. لاغری ترسناکش حتی
از زیر مانتوی جین گشادش هم فریاد کمک می زد. انگار عصا قورت داده بود.
"سلام! حالتون خوبه؟"
انگار تا قبل از آن متوجه من نشده بود، چشمانش
از دکمه طبقه 87 چرخید به سمت پایین و جواب سلامم را داد. پشیمان شدم که اول سلام
کردم. شاید متوجه حضورم نمی شد.
" می بینم که باز دفترچه
ات همراهته! می تونم ببینم؟"
" بله.."
دفتر را به سمت بالا گرفتم. خم شد و آن را از
دستم گرفت. دانه ورق زد. به آخری که رسید پرسید: "چقدر سریع هم دست به کار
شدی برای این یکی!"
در چهره اش نارضایتی می دیدم، اخم کرده بود.
" چرا اینقدر خشن؟"
من هم اخم کردم. " خشن
نیست."
دفترم را گرفتم و تشکر
کردم- نمی دانستم چرا همیشه وقتی کسی
نقاشی هایم را می دید تشکر می کردم.
صفحه آسانسور را نگاه کردم. روی
100 گیر کرده بود. دو تا مشت به پایینش زدم. انگار یک طبقه افتاد، ولی این دفعه 56
را نشان می داد. وقت نکردم از خانم م. خداحافظی کنم، ولی اخمش هنوز دنبال من بود.
از بین جمعیتی که می خواستند بعد از تماشای مرگ به خانه هایشان برگردند راهی پیدا
کردم تا به لابی رسیدم و خودم را در مبل آبی همیشگی خودم رها کردم. در حیاط قفل
بود.
دفترم روی صفحه آخر باز بود.
نگاهش کردم. راست می گفت. خشن بود. تصویر بچه ای بود که در مرداب غرق شده بود، اما
چیزی داشت که ذهنم را مشوش می کرد. دیشب کشیده بودمش. موها، دست ها و موقعیت شان
اشتباه بود. انگار غرق نشده بود، بلکه در آب متعفن به بالا پرواز می کرد.
دفترچه ام را پایین کشیدم و به
برانکاردی که از حیاط بیرون آمده بود و به سمت آسانسور اضطراری برده می شد نگاه
کردم. آب از آن می چکید. همان بچه ای بود که کشیده بودم.
-پی نوشت: این داستان از زبان شخص من نیست و دلیل انتخاب این pov صمیمیت و اضافه کردن اثر احساسی داستان است-
Comments
Post a Comment